سفارش تبلیغ
صبا ویژن


منتظر

حاج على بغدادى ایده اللّه تعالى مى گوید: هـشتاد تومان سهم امام (ع ) به ذمه ام آمد.
به نجف اشرف رفتم و بیست تومان آن را به جناب شیخ مـرتـضى انصارى اعلى اللّه مقامه و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسین مجتهد کاظمینى و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسن شروقى دادم و بیست تومان هم به ذمه ام باقى ماند و قصد داشتم در مراجعت , آنها را به جناب شیخ محمدحسن کاظمینى آل یاسین , پرداخت کنم .وقتى به بـغـداد بـرگـشـتم , دوست داشتم دراداى آنچه به ذمه ام باقى بود, عجله کنم .روز پنج شنبه به زیارت کاظمین (ع ) مشرف شدم .
پس از زیارت , خدمت جناب شیخ سلمه اللّه رسیدم و مقدارى از آن بـیـسـت تومان را دادم و وعده کردم که باقى را بعد از فروش بعضى از اجناس به تدریج , طبق حواله ایشان پرداخت کنم و عصر آن روز تصمیم به مراجعت گرفتم .
جناب شیخ از من خواست که بمانم .
عـرض کـردم : بـاید مزد کارگرهاى کارگاه شعربافى ام را بدهم (کارگاه بافندگى مو که سابقا مـرسـوم بود و مصارفى داشت ) چون برنامه من این بود که مزد هفته را شب جمعه مى دادم , لذا از کـاظـمین به طرف بغداد برگشتم .
وقتى تقریبا ثلث راه را طى کردم , سید جلیلى را دیدم که از طـرف بغداد رو به من مى آید همین که نزدیک شدم ,سلام کرد و دستهاى خود را براى مصافحه و مـعـانـقـه بـاز نـمـود و فرمود: اهلا و سهلا ومرا در بغل گرفت .معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بـوسـیـدیـم .ایـشان عمامه سبزروشنى به سر داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگى بود.
ایستاد و فرمود:حاجى على , خیر است به کجا مى روى ؟ گفتم : کاظمین (ع ) را زیارت کردم و به بغداد بر مى گردم .
فرمود: امشب شب جمعه است برگرد.گفتم : سیدى نمى توانم .
فـرمـود: چـرا مـى توانى , برگرد تا براى تو شهادت دهم که از موالیان جدم امیرالمؤمنین (ع ) و از دوسـتـان مـایـى و شـیخ نیز شهادت دهد, زیرا خداى تعالى امر فرموده که دوشاهد بگیرید.
[این مـطـلـب اشـاره بـه چـیزى بود که در ذهن داشتم , یعنى مى خواستم ازجناب شیخ خواهش کنم نوشته اى به من دهد مبنى بر این که من از موالیان اهل بیتم وآن را در کفن خود بگذارم ] گفتم : تو از کجا این موضوع را مى دانى و چطور شهادت مى دهى ؟ فرمود: کسى که حقش را به او مى رسانند, چطور آن رساننده را نشناسد؟ گفتم : چه حقى ؟ فرمود: آن چیزى که به وکیل من رساندى .گفتم : وکیل شما کیست ؟ فرمود: شیخ محمد حسن .
گفتم : ایشان وکیل شما است ؟ فرمود: بله , وکیل من است .
حاج على بغدادى مى گوید: به ذهنم خطور کرد از کجا این سید جلیل مرا به اسم خواند, با آن که من او را نمى شناسم بعد با خود گفتم شاید او مرا مى شناسد و من ایشان را فراموش کرده ام .
باز با خود گفتم لابد این سید سهم سادات مى خواهد, امامن دوست دارم از سهم امام (ع ) مبلغى به او بـدهـم لـذا گـفـتم : مولاى من , نزد من از حق شما (سهم سادات ) چیزى مانده بود درباره آن به جناب شیخ محمد حسن رجوع کردم , به خاطر آن که حقتان را به اذن او ادا کرده باشم .
ایـشـان در چـهـره من تبسمى کرد و فرمود: آرى , بخشى از حق ما را به وکلایمان درنجف اشرف رساندى .
گفتم : آیا آنچه ادا کردم , قبول شده است ؟ فرمود: آرى .
در خـاطـرم گـذشـت که این سید منظورش آن است که علماى اعلام در گرفتن حقوق سادات وکیلند و مرا غفلت گرفته بود.
آنـگـاه فرمود: برگرد و جدم را زیارت کن .من هم برگشتم در حالى که دست راست اودر دست چپ من بود.
همین که براه افتادیم , دیدم در طرف راست ما نهر آب سفید و صافى جارى است ودرختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره , با آن که فصل آنها نبود, بالاى سر ما سایه انداخته اند.
عـرض کردم : این نهر و درختها چیست ؟ فرمود: هر کس از موالیان , که ما و جدمان رازیارت کند, اینها با او است .
گفتم : مى خواهم سؤالى کنم .فرمودند: بپرس .گـفتم : مرحوم شیخ عبدالرزاق , مردى مدرس بود.
روزى نزد او رفتم شنیدم که مى گفت : کسى که در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را به عبادت به سر برد وچهل حج و چهل عمره بجا آورد و مـیان صفا و مروه بمیرد, اما از موالیان و دوستان امیرالمؤمنین (ع ) نباشد, براى او فایده اى ندارد.
نظرتان چیست ؟ فرمود: آرى واللّه ,دست او خالى است .
سپس از حال یکى از خویشان خود پرسیدم که آیا او از موالیان امیرالمؤمنین (ع )است .
فرمود: آرى او و هر که متعلق به تو است , موالى امیرالمؤمنین (ع ) است .عرض کردم : سیدنا, مساله اى دارم .فرمود: بپرس .
گفتم : روضه خوانهاى امام حسین (ع ) مى خوانند که سلیمان اع مش نزد شخصى آمد و از زیارت حـضـرت سـیـدالـشـهداء (ع ) پرسید.آن شخص گفت : بدعت است .
شب , آن شخص در عالم رؤیا هودجى را میان زمین و آسمان دید سؤال کرد در آن هودج کیست ؟ گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه کبرى (ع ).گـفـت : بـه کـجـا مى روند؟ گفتند: براى زیارت امام حسین (ع ) در امشب که شب جمعه است , مـى رونـد.
هـمـچـنـین دید رقعه هایى از هودج مى ریزد و در آنها نوشته است امان من النار لزوار الـحسین فى لیلة الجمعه امان من النار یوم القیامة (این برگ امانى است در روز قیامت , براى زوار امام حسین (ع ) در شبهاى جمعه ) حال آیا این حدیث صحیح است ؟ فرمودند: آرى , راست و درست است .
گـفـتم : سیدنا صحیح است که مى گویند هر کس امام حسین (ع ) را در شب جمعه زیارت کند, ایـن زیـارت بـرگ امـان از آتـش اسـت ؟ فرمود: آرى واللّه و اشک از چشمان مبارکش جارى شد و گریست .گفتم : سیدنا, مسالة .فرمود: بپرس .
عـرض کردم : سال 1269, حضرت رضا (ع ) را زیارت کردیم .
در درود (از بخشهاى خراسان ) یکى از عربهاى شروقیه را که از بادیه نشینان طرف شرق نجف اشرف هستند, ملاقات کرده و او را ضیافت نمودیم .از او پرسیدیم شهر حضرت رضا(ع )چطور است ؟ گفت : بهشت است .
امروز پانزده روز است که من از مال مولاى خود,حضرت على بن موسى الرضا (ع ) خـورده ام , بـنـابـرایـن مگر منکر و نکیر مى توانند درقبر نزد من بیایند.گوشت و خون من از غـذاى آن حضرت , در میهمانخانه روییده است .
آیا این صحیح است ؟ یعنى حضرت على بن موسى الرضا (ع ) مى آیند و او را ازآن گردنه خلاص مى کنند؟ فرمود: آرى واللّه , جدم ضامن است .گفتم : سیدنا, مساله کوچکى است مى خواهم بپرسم .فرمودند: بپرس .
گفتم : آیا زیارت حضرت رضا (ع ) از من قبول است ؟ فرمودند: ان شاءاللّه قبول است .
عرض کردم : سیدنا, مسالة .
فرمودند: بپرس .
عرض کردم : حاجى محمد حسین بزازباشى , پسر مرحوم حاج احمد, آیا زیارتش قبول است ؟ [ایشان با من در سفر مشهد رفیق و شریک در مخارج راه بود] فرمود: عبد صالح زیارتش قبول است .گفتم : سیدنا, مسالة .فرمود: بسم اللّه .
گفتم : فلانى که از اهل بغداد و همسفر ما بود, آیا زیارتش قبول است ؟ ایشان ساکت شدند.گـفـتـم : سـیدنا, مسالة .
فرمودند: بسم اللّه .عرض کردم : این سؤال مرا شنیدید یا نه ؟ آیازیارت او قبول است ؟ باز جوابى ندادند.
حاج على نقل کرد که ایشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند که در این سفر پیوسته به لهو لعب مشغول بودند و آن شخص , یعنى حاج محمد حسین , مادر خود را کشته بود.در ایـن جـا بـه مـوضـعى که جاده وسیعى داشت , رسیدیم .
دو طرف آن باغ و این مسیر,روبروى کاظمین (ع ) است .
قسمتى از این جاده که به باغها متصل است و در طرف راست قرار دارد, مربوط بـه بعضى از ایتام و سادات بود که حکومت به زور آن راگرفته و در جاده داخل کرده بود, لذا اهل تـقـوى و ورع کـه سـاکـن بـغـداد و کاظمین بودندهمیشه از راه رفتن در آن قطعه زمین کناره مى گرفتند, اما دیدم این سید بزرگوار در آن قطعه راه مى رود.
گفتم : مولاى من , این محل مال بعضى از ایتام سادات است وتصرف در آن جایز نیست .
فرمود: این موضع مال جدم امیرالمؤمنین (ع ) و ذریه او و اولاد ما است , لذا براى موالیان و دوستان ما تصرف در آن حلال است .
نـزدیک آن قطعه در طرف راست باغى است مال شخصى که او را حاجى میرزا هادى مى گفتند و از ثـروتـمندان معروف عجم و در بغداد ساکن بود گفتم : سیدنا راست است که مى گویند: زمین بـاغ حـاج مـیرزا هادى , مال موسى بن جعفر (ع ) است ؟ فرمود: چه کار دارى و از جواب خوددارى نمود.
در این هنگام به جوى آبى که از رود دجله براى مزارع و باغهاى آن حدود کشیده اند,رسیدیم .
این نـهـر از جـاده مـى گـذرد و از آن جا جاده دو راه به سمت شهر مى شود, یکى راه سلطانى است و دیگرى راه سادات .
آن جناب به راه سادات میل نمود.گفتم : بیا از این راه (راه سلطانى ) برویم .فرمود: نه , از همین راه خودمان مى رویم .
آمدیم و چند قدمى نرفته بودیم که خود را در صحن مقدس نزد کفشدارى دیدم درحالى که هیچ کوچه و بازارى مشاهده نشد.
از طرف باب المراد که سمت مشرق وطرف پایین پا است داخل ایوان شـدیم .
ایشان در رواق مطهر معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد شد و کنار در حرم ایستاد.به من فرمود: زیارت بخوان .
عرض کردم :من سواد ندارم .فرمود: من براى تو بخوانم ؟ عرض کردم : آرى .
فـرمـود: ءادخل یا اللّه السلام علیک یا رسول اللّه السلام علیک یا امیرالمؤمنین وهمچنین سلام بر هـمـه ائمـه نـمـود تـا بـه حـضرت عسکرى (ع ) رسید و فرمود:السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکرى .
آنگاه به من رو کرد و فرمود: آیا امام زمان خود را مى شناسى ؟ عرض کردم : چرا نشناسم .فـرمـود: بـر امـام زمـانت سلام کن .
عرضه داشتم : السلام علیک یا حجة اللّه یا صاحب الزمان یا بن الحسن .تبسم نمود و فرمود: و علیک السلام ورحمة اللّه و برکاته .داخل حرم مطهر شدیم و ضریح مقدس را چسبیدیم و بوسیدیم بعد به من فرمود:زیارت بخوان .دوباره گفتم : من سواد ندارم .فرمود: برایت زیارت بخوانم ؟ عرض کردم : آرى .
فرمود: کدام زیارت را مى خوانى ؟ گفتم : هر زیارتى که افضل است مرا به آن زیارت دهید.
ایـشـان فرمود: زیارت امین اللّه افضل است و بعد به خواندن مشغول شد و فرمود:السلام علیکما یا امینى اللّه فى ارضه و حجتیه على عباده تا آخر.
در هـمـیـن وقت چراغهاى حرم را روشن کردند دیدم شمعها روشن است , ولى حرم مطهر به نور دیـگـرى مـانـنـد نور آفتاب روشن و منور است به طورى که شمعها مثل چراغى بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هیچ متوجه نمى شدم .وقتى زیارت تمام شد از سمت پایین پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقى ایستادندو فرمودند: آیا جـدم حـسـین (ع ) را زیارت مى کنى ؟ عرض کردم : آرى , زیارت مى کنم , شب جمعه است .
زیارت وارث را خواندند و در همین وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند.ایـشان به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان .بعد هم به مسجد پشت سرحرم مطهر, کـه جـمـاعت در آن جا منعقد بود, تشریف آوردند و خود فرادى در طرف راست امام جماعت و به ردیف او ایستادند من وارد صف اول شدم و مکانى پیداکردم .بـعـد از نماز آن سید بزرگوار را ندیدم .
از مسجد بیرون آمدم و در حرم جستجو کردم ,اما باز او را نـدیـدم .
قـصـد داشتم ایشان را ملاقات نموده , چند قرانى پول بدهم و شب نزد خود نگه دارم که مـیـهـمان من باشد.
ناگاه به خاطرم آمد که این سید که بود؟ و آیات معجزات گذشته را متوجه شدم , از جمله این که من دستور او را در مراجعت به کاظمین (ع ) اطاعت کردم با آن که در بغداد کار مهمى داشتم .و ایـن کـه مرا به اسم صدا زد, با آن که او را تا به حال ندیده بودم .و این که مى گفت :موالیان ما.و ایـن کـه مـى فـرمود: من شهادت مى دهم .
و همچنین دیدن نهر جارى ودرختان میوه دار در غیر فـصل خود و غیر اینها.
[که تماما گذشت ] و این مسائل باعث شد من یقین کنم که ایشان حضرت بـقـیة اللّه ارواحنافداه است .
مخصوصا در قسمت اذن دخول و پرسیدن این که آیا امام زمان خود را مى شناسى .
یعنى وقتى که گفتم :مى شناسم , فرمودند: سلام کن , چون سلام کردم , تبسم کردند و جواب دادند.
لذا نزد کفشدارى آمدم و از حال آن حضرت سؤال کردم .کفشدار گفت : ایشان بیرون رفت بعد پرسید این سید رفیق تو بود.
گفتم : بلى .بـعـد از ایـن اتـفاق به خانه میهمان دار خود آمدم و شب را در آن جا به سر بردم .
صبح که شد, نزد جناب شیخ محمد حسن کاظمینى آل یاسین رفتم و هر آنچه را دیده بودم ,نقل کردم .
ایـشان دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار این قصه و افشاى این سر نهى نمود و فرمود: خداوند تو را موفق کند.
بـه همین جهت من آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آن که یک ماه ازاین قضیه گذشت .
روزى در حرم مطهر, سید جلیلى را دیدم که نزد من آمد و پرسید:چه دیده اى ؟ گفتم : چیزى ندیده ام .
باز سؤالش را تکرار کرد.اما من به شدت انکارنمودم .او هم ناگهان از نظرم ناپدید شد


نوشته شده در سه شنبه 89/8/25ساعت 2:28 عصر توسط نظرات ( ) |

                                  

در روایتی از امیر المومنین علی علیه السلام آمده است که : هر روزی که انسان در آن به زشتی آلوده نگردد آن روز عید است چرا که زشتی مهمترین بستر ظهور نزاع میان آدمیان است وباعث برهم خوردن آرامش درونی و بیرونی انسانها میگردد و این همان چیزی است که با عید یعنی آرامش و شادمانی منافات دارد .

  خویش فربه مینماییم از پی قربان عید           کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد


نوشته شده در سه شنبه 89/8/25ساعت 1:39 عصر توسط نظرات ( ) |

                                   

عرفه یعنی شناختن ناشناخته ها ،عرفه یعنی غربت،عرفه یعنی مانند حسین(ع) صحبت کردن ومانند ایشان گریستن ،عرفه یعنی راهنمایی کاروان دل تا دیار نینوا،عرفه یعنی مُحرم شدن در دیار نور ،عرفه یعنی به راز گل شقایق پی بردن ،عرفه یعنی درک تنهایی ،عرفه یعنی فرار از ظلمت قبر،عرفه یعنی فرار از هیاهوی مردم ،عرفه یعنی پاک کردن تاریکی دل،عرفه یعنی عشق یعنی چرخیدن وسوختن ودم برنیاوردن،عرفه یعنی «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فقد عَرَفَ رَبَهُ » بار الها عرفه ات را به من بشناسان و سینه هامان را از شناخت خودت روشن کن و دیدگانمان را داز گدازه های عشق اشک افشان . آمین یا رب العالمین

روز عرفه، روز شناخت است. عرفه روزی است که خدای سبحان بندگان خود را به عبادت و اطاعت خویش فرا می خواند و خوان کرم و احسان و لطف خود را برای آنان می گسترد و درهای مغفرت و بخشش و رحمتش را بر روی آنان می گشاید.
                                                                                                             التماس دعا


نوشته شده در دوشنبه 89/8/24ساعت 10:15 صبح توسط نظرات ( ) |

 

ازکف برفت صبر و نماندش دگر قرار

دین شد تهی زمخزن اسرارکردگار

 
ازضعف برجبین منیرش عرق نشست

ارکان پنجمین امامت زهم شکست

گاهی زبان به ذکرحق وگه شدی به هوش

ازدل کشیده آه شررباروشد خموش


نوشته شده در یکشنبه 89/8/23ساعت 4:16 عصر توسط نظرات ( ) |

                                                  

نفرین بر آن محرم نا محرم / که زهر جفا را نه در جام تو ، که در کام ما ریخت / آه ای خورشید عشق، ای مولای جوان من/ چه زود غروب کردی!


نوشته شده در شنبه 89/8/15ساعت 11:45 صبح توسط نظرات ( ) |

                                     

  کاش مهدی به جهان چهره هویدا می کرد             گره از مشکل   پیچیده ما وا می کرد

کاش          با    آمدنش     از    راه  مهر               قبر مخفی شده فاطمه پیدا می کرد


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/6ساعت 2:50 عصر توسط نظرات ( ) |

                                                            

  جناب آقا شیخ حسن کاظمینى فرمود: سال 1224, در کاظمین , زیاد طالب تشرف خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بودم و به اندازه اى این عشق و علاقه شدید شد که از تحصیل باز ماندم و ناچاریک دکان عطارى و سمسارى باز کردم .
روزهـاى جـمـعه بعد از غسل جمعه , لباس احرام مى پوشیدم و شمشیر حمایل مى کردم و مشغول ذکـر مـى شـدم .
(ایـن شـمـشـیر همیشه بالاى دکان ایشان معلق بود) دراین روز خرید و فروش نمى کردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بودم .
یکى از جمعه ها مشغول به ذکر بودم که سه نفر سید جلوى صورتم ظاهر و به در دکان تشریف فرما شدند.
دو نفر از آنها کامل مرد بودند و یکى جوانى در حدود بیست وچهار ساله که در وسط آن دو آقـا قرار داشت و فوق العاده صورت مبارکشان نورانى بود.
بحدى جلب توجه مرا نمودند که از ذکر باز ماندم و محو جمال ایشان شدم وآرزو مى کردم که داخل دکان من بیایند.
آرام آرام با نهایت وقار آمدند تا به در دکان من رسیدند.سلام کردم .
جـواب دادند و فرمودند: آقا شیخ حسن , گل گاوزبان دارى ؟ (و اسم دارویى را بردندکه ته دکان بود و الان اسمش در نظرم نیست .) فـورا عـرض کـردم : بـلى دارم .
حال آن که روز جمعه من خرید و فروش نمى کردم و به کسى هم جواب نمى دادم .فرمودند: بیاور.
عـرض کـردم : چـشم و به ته دکان براى آوردن آن دارویى که ایشان فرمودند, رفتم و آن را آوردم .
وقـتـى که برگشتم , دیدم کسى در دکان نیست , ولى عصایى روى میز جلوى دکان قرار دارد.
آن عصا, عصایى بود که در دست آن آقاى وسطى دیده بودم .
عصا رابوسیدم و عقب دکان گذاشتم و بیرون آمدم و هر چه از اشخاصى که آن اطراف بودند,سؤال کردم : این سه نفر سیدى که در دکان من بودند, کجا رفتند؟ گفتند: ما کسى را ندیدیم .دیـوانه شدم .
به دکان برگشتم و خیلى متفکر و مهموم بودم که بعد از این همه اشتیاق ,به زیارت مـولایـم شرفیاب شدم , ولى ایشان را نشناختم .
در این اثناء مریض مجروحى را دیدم که او را میان پـنـبـه گـذاشـتـه اند و به حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر (ع ) مى برند.آنها را برگردانیدم و گفتم : بیایید.من مریض شما را خوب مى کنم .
مـریض را برگردانیدند و به دکان آوردند.
او را رو به قبله روى تختى , که عقب دکان بود و روزها روى آن مـى خـوابیدم , خواباندم .
دو رکعت نماز حاجت خواندم و با این که یقین داشتم که مولاى مـن حـضـرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بوده است که به دکان من تشریف آورده , خـواسـتم اطمینان خاطر پیدا کنم .
در قلبم خطور دادم که اگرآن آقا, ولى عصر (ع ) بوده است .ایـن عـصـا را بـر روى ایـن مریض مى کشم .
وقتى ازروى او رد شد, بلافاصله شفا براى او حاصل و جـراحـات بـدنش به کلى رفع شود, لذاعصا را از سر تا پایش کشیدم .فى الفور شفا یافت و به کلى جراحات بدن او برطرف شد و زیر عصا گوشت تازه رویید.آن مریض از شوق , یک لیره جلوى دکان من گذاشت , ولى من قبول نکردم .او گمان کرد آن وجه کـم اسـت کـه قـبول نمى کنم .از دکان به پایین جست و از شوق بناى رفتن گذاشت .
به دنبال او دویـدم و گـفتم : من پول نمى خواهم و او گمان مى کرد که مى گویم کم است .
تا به او رسیدم و پول را رد کرده و به دکان برگشتم و اشک مى ریختم که آن حضرت را زیارت کردم و نشناختم .
وقـتى به دکان برگشتم , دیدم عصا نیست .
از کثرت هموم و غمومى که از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فریاد زدم : اى مردم هر کس مولایم حضرت ولى عصر (ع ) را دوست دارد, بیاید و تصدق سر آن حضرت هر چه مى خواهد از دکان من ببرد.
مردم مى گفتند: باز دیوانه شده اى ؟ گفتم : اگر نیایید ببرید, هر چه هست در بازار مى ریزم .
فقط بیست و چهار اشرفى را که قبلا جمع کرده بودم , برداشتم و دکان را رها کردم و به خانه آمدم .
عـیال و اولاد را جمع کرده و گفتم : من عازم مشهد مقدس هستم .هر که ازشما میل دارد, با من بیاید.
همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امین که نیامد.
بـه عـتبه بوسى (آستان بوسى ) حضرت رضا (ع ) مشرف شدم و قدرى از آن اشرفیهاکه مانده بود, سرمایه کردم و روى سکوى در صحن مقدس به تسبیح و مهر فروشى مشغول شدم .
هـر سـیـدى که مى گذشت و از چهره او خوشم مى آمد, مى نشاندم .
به او سیگار مى دادم و برایش چاى مى آوردم .
وقتى چاى مى آوردم , در ضمن دامنم را به دامن او گره مى زدم و او را به حضرت رضا (ع ) قسم مى دادم که آیا شما امام زمان (ع ) نیستى ؟ خجالت مى کشید و مى گفت : من خاک قدم ایشان هم نیستم .
تا این که روزى به حرم مشرف شدم و دیدم که سیدى به ضریح مقدس چسبیده وبسیار مى گرید.
دست به شانه اش زدم و گفتم : آقاجان , براى چه گریه مى کنید؟ گفت : چطور گریه نکنم و حال آن که حتى یک درهم براى خرجى در جیبم نیست .
گفتم : فعلا این پنج قران را بگیر و اموراتت را اداره کن , بعد برگرد این جا, چون قصدمعامله اى با تو دارم .
سید اصرار کرد چه معامله اى مى خواهى با من انجام دهى ؟ من که چیزى ندارم ؟ گـفـتـم : عقیده من این است که هر سیدى یک خانه در بهشت دارد.
آیا آن خانه اى که دربهشت دارى به من مى فروشى ؟ گفت : بلى , مى فروشم , ولى من که خانه اى براى خود در بهشت نمى شناسم , اما چون مى خواهید بخرید, مى فروشم .ضـمـنـا مـن چهل و یک اشرفى جمع کرده بودم که براى اهل بیتم یک خانه بخرم .همین وجه را آوردم و از سید خانه را براى آخرتم خریدم .
سید رفت و برگشت و کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت که فروختم در حضورشاهد عادل حضرت رضا (ع ) خانه اى را که این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و یک اشرفى که از پولهاى دنیا است و پول را تحویل گرفتم .به سید گفتم : بگو بعت (فروختم ).گفت : بعت .
گفتم : اشتریت (خریدم ), و وجه را تسلیم کردم .
سید وجه را گرفت و پى کار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبیه ام مراجعت کردم .
دخترم گفت : پدرجان چه کردى ؟ گفتم : خانه اى براى شما خریدارى کردم که آبهاى جارى و درختهاى سبز و خرم داردو همه نوع میوه جات در آن باغ موجود است .خـیال کردند که چنین خانه اى در دنیا برایشان خریده ام .خیلى مسرور شدند.
دخترم گفت : شما که این خانه را خریدید, مى بایست ما را ببرید که اول آن را ببینیم و بدانیم که همسایه هاى این خانه چه کسانى هستند.گـفـتم : خواهید آمد و خواهید دید.
بعد گفتم : یک طرف این خانه به خانه حضرت خاتم النبیین (ص ) و یـک طـرف بـه خـانه امیرالمؤمنین (ع ) و یک طرف به خانه حضرت امام حسن (ع ) و یک طرف به خانه حضرت سیدالشهداء (ع )محدود است .
این است حدود چهارگانه این خانه .آن وقت فهمیدند که من چه کرده ام .
گفتند: شیخ چه کرده اى ؟ گفتم : خانه اى خریده ام که هرگز خراب نمى شود.از ایـن قضیه مدتى گذشت .
روزى با خانواده ام نشسته بودم , دیدم که در روبرویمان آقاى موقرى تشریف آوردند.من سلام کردم .
ایشان جواب دادند.
بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شیخ حسن , مولاى توامام زمان (ع ) مـى فرمایند: چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیت مى کنى و ایشان راخجالت مى دهى ؟ به امام زمان (ع ) چه حاجتى دارى و از آن حضرت چه مى خواهى ؟ به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم : قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان (ع )هستید؟ فرمودند: من امام زمان نیستم بلکه فرستاده ایشان مى باشم .
مى خواهم ببینم چه حاجتى دارى ؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهر بردند و براى اطمینان قلب من چند علامت و نشانى که کـسـى اطـلاع نداشت , براى من بیان نمودند.
از جمله فرمودند: شیخ حسن تو آن کس نیستى در دجله روى قفه (جاى نسبتا بلند) نشسته بودى .
همان وقت کشتى رسید و آب را حرکت داد و غرق شدى .
در آن موقع متوسل به چه کسى شدى ؟ و کى تو را نجات داد؟ من متمسک به ایشان شدم و عرض کردم : آقاجان شما خودتان هستید.فـرمـودنـد: نـه , مـن نـیـسـتم .
اینها علامتهایى است که مولاى تو براى من بیان نموده است .
بعد فـرمودند: تو آن کس نیستى که در کاظمین دکان عطارى داشتى ؟ و قضیه عصا (که گذشت ) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختى ؟ ایشان مولاى تو امام عصر (ع ) بود.
حال چه حاجتى دارى ؟ حوائجت را بگو.
مـن عـرض کـردم : حوائجم بیش از سه حاجت نیست , اول این که مى خواهم بدانم باایمان از دنیا خواهم رفت یا نه ؟ دوم ایـن کـه مى خواهم بدانم از یاوران امام عصر (ع ) هستم و معامله اى که با سیدکرده ام درست است یا نه ؟ سوم این که مى خواهم بدانم چه وقت از دنیا مى روم ؟ آن آقـاى مـوقـر خـداحافظى کردند و تشریف بردند و به قدر یک قدم که برداشتند ازنظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم .چند روزى از این قضیه گذشت .پیوسته منتظر خبر بودم .
روزى در موقع عصرمجددا چشمم به جـمـال ایـشـان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهر به جاى خلوتى برده و فـرمودند: سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم ایشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهى رفت و ازیاوران ما هم هستى و اسم تو در زمره یاوران ما ثبت شده است و معامله اى که با سیدکرده اى صحیح است .
امـا هـر وقت زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین هفته در عالم خواب خواهى دید که دو ورقه از عالم بالا به سوى تو نازل مى شود در یکى از آنها نوشته شده است : لااله الا اللّه محمدا رسول اللّه و در ورقـه دیگر نوشته شده : على ولى اللّه حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهى شد.بـه مـجـرد گفتن این کلمه , یعنى به رحمت خدا واصل خواهى شد از نظرم غایب گشت .
من هم منتظر وعده شدم .
سید تقى که ناقل جریان است مى گوید: یـک روز دیـدم شـیخ حسن در نهایت مسرت و خوشحالى از حرم حضرت رضا(ع ) به طرف منزل برمى گشت .
سؤال کردم : آقا شیخ حسن ! امروز شما را خیلى مسرور مى بینم ؟ گفت : من همین یک هفته بیشتر میهمان شما نیستم هر طور که مى توانید مهمان نوازى کنید.
شـبـهـاى ایـن هـفته به کلى خواب نداشت مگر روزها که خواب قیلوله مى رفت ومضطرب بیدار مى شد پیوسته در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) و در منزل مشغول دعا خواندن بود.
تا روز پنج شنبه هـمـان هـفته که حنا گرفت و پاکیزه ترین لباسهاى خودرا برداشته و به حمام رفت خود را کاملا شستشو داده و محاسن و دست و پا راخضاب نمود و خیلى دیر از حمام بیرون آمد.
آن روز و شـب را غـذا نـخـورد چون در این هفته کلا روزه بود.
بعد از خارج شدن ازحمام به حرم حضرت رضا (ع ) مشرف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود: تمام اهل بیت و بچه ها را جمع کن .
همه را حاضر نمودم قدرى با آنها صحبت کرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال کنیدصحبت من با شـمـا هـمـین است دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظى مى کنم .
بچه ها و اهل بیت را مرخص نمود و فرمود: همگى را به خدا مى سپارم .
تـمامى بچه ها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود: سید تقى شما امشب مرا تنهانگذارید ساعتى استراحت کنید, اما به شرط این که زودتر برخیزید.
بنده (سید تقى ) که خوابم نبرد و ایشان دائما مشغول دعا خواندن بودند.
چـون خـوابم نبرد برخاستم و گفتم : شما چرا استراحت نمى کنید این قدر خیالات نداشته باشید شما که حالى ندارید, اقلا قدرى استراحت کنید.
بـه صورت من تبسمى کرد و فرمود: نزدیک است که استراحت کنم و اگر چه من وصیت کرده ام بـاز هـم وصـیـت مى کنم اشهد ان لااله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه (ص ) و اشهد ان علیا و اولاده الـمـعصومین حجج اللّه .
بدان که مرگ حق است و سؤال نکیرین حق و ان اللّه یبعث من فى الـقـبـور (خداى تعالى هر آن که را در قبرهاباشد زنده مى کند و بر مى انگیزاند).و عقیده دارم که مـعـاد حـق اسـت و صراط و میزان حق است .
و اما بعد قرض ندارم حتى یک درهم و یک رکعت از نمازهاى واجب من در هیچ حالى قضا نشده و یک روز روزه ام را قضا نکرده ام و یک درهم ازمظالم بـنـدگـان خدا به گردن من نیست و چیزى براى شما باقى نگذاشته ام مگر دو لیره که در جیب جلیقه من است آن هم براى غسال و حق دفن من است و براى مختصرمجلس ترحیم که براى من تشکیل مى دهید و همه شما را به خدا مى سپارم والسلام .
ودیگر از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آنـچـه در کـفـنـم هست با من دفن کنید وورقه اى را که از سید گرفته ام در کفن من بگذارید والسلام على من اتبع الهدى .
پـس به اذکارى که داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد ازنماز شب , روى سجاده اى که داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود.
یـک مـرتـبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسى را تعارف کرد وشمردم سیزده مـرتـبـه بـلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد و یک مرتبه دیدم مثل مرغى که بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب کرد و از دل نعره زد که یا مولاى یاصاحب الزمان و صورت خود را چند دقیقه بر عتبه در گذاشت .
مـن بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم در حالى که او گریه مى کرد بعد گفتم : شما را چه مى شود این چه حالى است که دارید؟ گفت : اسکت .
(ساکت باش ) و به عربى فرمود: چهارده نور مبارک همگى این جاتشریف دارند.
من با خود گفتم : از بس عاشق چهارده معصوم (ع ) است این طور به نظرش مى آیدفکر نمى کردم کـه ایـن حـال سـکرات باشد و آنها تشریف داشته باشند چون حالش خوب بود و هیچ گونه درد و مرضى نداشت و هر چه مى گفت صحیح و حالش هم پریشان نبود.
فاصله اى نشد که دیدم تبسمى نمود و از جا حرکت کرد و سه مرتبه گفت : خوش آمدید اى قابض الارواح و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانید در حالتى که دستهایش را بر سینه گذاشته بـود و عـرض کـرد: السلام علیک یا رسول اللّه اجازه مى فرمایید و بعد عرض کرد: السلام علیک یا امـیرالمؤمنین اجازه مى فرمایید و همین طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان .
آن وقـت رو بـه قـبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: یا اللّه به این چهارده نور مقدس .
بعد ملافه را روى صـورت خـود کشید و دستها را پهلویش گذاشت .
چون ملافه را کنارزدم دیدم از دنیا رفته است .
بچه ها را براى نماز صبح بیدار کرده و گریه مى کردم که ازگریه من مطلب را فهمیدند.
صـبح جنازه ایشان را با تشییع کنندگان زیادى برداشته و در غسالخانه قتلگاه غسل دادیم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضا (ع ) دفن کردیم .رحمة اللّه علیه


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/6ساعت 2:35 عصر توسط نظرات ( ) |

 واقعیت آن است که هرچند سفرهای رهبر فرزانه انقلاب به هر نقطه ای از ایران با دستاوردها و برکات زیادی همراه بوده است اما سفر دیروز «آقا» افزون بر آنکه منجر به شکوفایی و پویایی حوزه های علمیه، پیوند هرچه بیشتر رهبری با مرجعیت و علما، حل مشکلات مردم قم و منشأ تحولات تاریخی خواهد شد از همه مهم تر خنثی کننده بسیاری از شبهات و توهمات دشمن در مقطع کنونی است.

استقبال گسترده اقشار مختلف مردم قم که چند ساعت قبل از آغاز مراسم به خیابانها آمدند و کیلومترها رهبر خود را همراهی کردند نقش و جایگاه ولایت فقیه در میان آحاد ملت را به رخ دشمنان می کشد و دشمنان بر اهمیت این جایگاه آگاهی دارند اما از درک اینکه چه عاملی و کدام نیرو این چنین اقشار مختلف مردم از کارگر و کارمند و طلبه و دانشجو تا عالم و فرهیخته و نخبه را به صحنه آورده ناتوان خواهند ماند.

اینجاست که رسانه های ضدانقلاب به هذیان گویی روی می آورند و هربار که جمعیت آکنده از شور و شعور را می بینند که در دفاع از ارزشها و بخاطر علقه و علاقه به نظام اسلامی به میدان آمده اند به این توجیه سخیف و مبتذل گرفتار می شوند که مثلا آنها در قبال ساندیس یا توزیع کوپن!! در خیابان ها حضور یافته اند!!

آنچه دیروز در قم اتفاق افتاد تنها در ساختار نظام «امت- امامت» قابلیت بروز و ظهور دارد. تنها عشق به ولایت است که این چنین در جان مردمان این سرزمین ریشه دوانده تا رهبر و مقتدایشان را با چشمان بارانی دربر گیرند و در یک روز پاییزی، بهاری وصف ناشدنی را به بار بنشانند.نشأ تحولات تاریخی خواهد شد از همه مهم تر خنثی کننده بسیاری از شبهات و توهمات دشمن در مقطع کنونی است.

                                                                             کیهان 28 مهر 89

 


نوشته شده در یکشنبه 89/8/2ساعت 4:8 عصر توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak