سفارش تبلیغ
صبا ویژن


منتظر

ابومحمد حسن بن وجناء مى گوید: سـالـى کـه پنجاه و چهارمین حج خود را بجا مى آوردم , در زیر میزاب (ناودان خانه کعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع مى نمودم .
ناگاه شخصى مراحرکت داد و گفت : یا حسن بن وجناء, برخیز.
سـر بـرداشتم .
دیدم زنى زرد و لاغر, به سن چهل سال یا بیشتر بود.
زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن که سؤالى کنم , روانه شدم .
تا آن که به خانه حضرت خدیجه (س ) رسیدیم .
خـانـه , اتـاقـى داشـت که در آن وسط دیوار بود و نردبانى گذاشته بودند که به طرف دراتاق بالا مى رفت .
آن زن بالا رفت و صدایى آمد که یا حسن بالا بیا.
من هم رفتم و کناردر ایستادم .
در این موقع حضرت صاحب الزمان (ع ) فرمودند: یا حسن بر من نترسیدى ؟ (کنایه از این که چقدر به فکر من بودى ؟) به خدا قسم در هیچ سالى به حج مشرف نشدى ,مگر آن که من با تو (و همیشه به یاد تو) بودم .
تا این مطلب را شنیدم , از شدت اضطراب بیهوش شدم و روى زمین افتادم .
بعد ازدقایقى به خود آمدم و برخاستم .
فـرمـودنـد: یا حسن در مدینه ملازم خانه جعفر بن محمد (ع ) باش و در خصوص آذوقه و پوشاک نمى خواهد به فکر باشى , بلکه مشغول طاعت و عبادت شو.
بعد از آن دفترى که در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا کردند وفرمودند: این دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غیر ازشیعیان و دوستانم نده , زیرا که توفیق در دست خدا است .
حسن بن وجناء مى گوید عرض کردم : مولاى من , آیا بعد از این شما را زیارت نخواهم کرد.
فـرمـودنـد: یـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, مى بینى و در این هنگام مرا مرخص کردندو من هم مراجعت نمودم .
پس از آن همیشه ملازم خانه امام جعفر صادق (ع ) بودم و از آن جا بیرون نمى رفتم ,مگر براى وضو یـا خـواب یا افطار.
وقتى هم براى افطار وارد خانه مى شدم , مى دیدم کاسه اى گذاشته شده و هر غـذایـى که در روز به آن میل پیدا کرده بودم , با یک نان برایم قرار داده شده بود.
از آن غذا به قدر کفایت مى خوردم .
لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسید.
از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در میان خانه مى پاشیدم .
غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـیـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر این که کسى بر حالم اطلاع پیدانکند, تصدق مى نمودم خـانـه , اتـاقـى داشـت که در آن وسط دیوار بود و نردبانى گذاشته بودند که به طرف دراتاق بالا مى رفت .
آن زن بالا رفت و صدایى آمد که یا حسن بالا بیا.
من هم رفتم و کناردر ایستادم .
در این موقع حضرت صاحب الزمان (ع ) فرمودند: یا حسن بر من نترسیدى ؟ (کنایه از این که چقدر به فکر من بودى ؟) به خدا قسم در هیچ سالى به حج مشرف نشدى ,مگر آن که من با تو (و همیشه به یاد تو) بودم .
تا این مطلب را شنیدم , از شدت اضطراب بیهوش شدم و روى زمین افتادم .
بعد ازدقایقى به خود آمدم و برخاستم .
فـرمـودنـد: یا حسن در مدینه ملازم خانه جعفر بن محمد (ع ) باش و در خصوص آذوقه و پوشاک نمى خواهد به فکر باشى , بلکه مشغول طاعت و عبادت شو.
بعد از آن دفترى که در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا کردند وفرمودند: این دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غیر ازشیعیان و دوستانم نده , زیرا که توفیق در دست خدا است .
حسن بن وجناء مى گوید عرض کردم : مولاى من , آیا بعد از این شما را زیارت نخواهم کرد.
فـرمـودنـد: یـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, مى بینى و در این هنگام مرا مرخص کردندو من هم مراجعت نمودم .
پس از آن همیشه ملازم خانه امام جعفر صادق (ع ) بودم و از آن جا بیرون نمى رفتم ,مگر براى وضو یـا خـواب یا افطار.
وقتى هم براى افطار وارد خانه مى شدم , مى دیدم کاسه اى گذاشته شده و هر غـذایـى که در روز به آن میل پیدا کرده بودم , با یک نان برایم قرار داده شده بود.
از آن غذا به قدر کفایت مى خوردم .
لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسید.
از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در میان خانه مى پاشیدم .
غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـیـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر این که کسى بر حالم اطلاع پیدانکند, تصدق مى نمودم


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/17ساعت 12:14 عصر توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak