منتظر
حضرت آیة الله العظمى سید محمد شیرازى – اعلى الله مقامه الشریف – تشرفاتى مکتوم و ناگفته به محضر مقدس حضرت ولى الله الاعظم (عجل الله تعالى فرجه الشریف) داشته اند که سه إلى چهار موارد از آن ها را برادر مکرم ایشان حضرت آیة الله حاج سید صادق شیرازى – دامت برکاته – در یک سخنرانى در جمع بستگان و نزدیکان اظهار مى دارند. ایشان فرموده اند: اجمالاً ایشان سه بار خدمت حضرت بقیة الله (أرواحنا فداه) رسیده اند که فرمودند نمى خواهند مطلب گفته شود، البته شاید بیش از این سه مورد هم بوده باشد، اما سه بارش را من مى دانم.
مرتبه اول، سالى بود که قبل از ازدواجشان، چهل شب چهارشنبه، مسجد سهله مى رفتند و خیلى هم به سختى این کار را انجام مى دادند، یک بار چشم درد عجیبى گرفته بودند که در عمرشان سابقه نداشت، زمستان سردى هم بود و ماشین هم گیر نمى آمد و بعد هم هر کس از ایشان پرسید قضیه چه بود، چیزى نگفتند و فقط وقتى بعضى خیلى فشار آوردند، ایشان فرمودند به آقا (پدر مرحومشان آیة الله العظمى میرزا مهدى شیرازى – قدس سره الشریف -) گفته ام و به دیگرى هم بنا ندارم بگویم. آنها آمدند به مرحوم آقا فشار آوردند و ایشان هم به چند نفرى گفتند و فرمودند: آن چیزى که آقا محمد مى خواسته به دست آورده و دیده است؛ بیش از این هم چیزى نگفتند. من هم از این قضیه اطلاع نداشتم، بعد از فوت مرحوم پدرم، مرحوم اخوى به یک مناسبتى نقل فرمودند: «حضرت ولى عصر (عجل الله تعالى فرجه الشریف) به من امر فرمودند که بنویس، تألیف کن». در آن وقت ایشان شبانه روز 24 ساعت درس و تدریس و مباحثه داشتند. یک دفعه همه را قطع کردند – که حوزه کربلا یک شکستى در این جهت خورد – و مشغول نوشتن شدند. «ما پشتیبان شما هستیم» مرتبه دوم در سرداب مطهر سامرا بود. یک مدتى حرم مطهر سامرا غریب شد و شیعیان کمتر به زیارت مى رفتند چون مشکل بود؛ مرحوم برادرم – خدا رحمتشان کند – ماه رمضان یک برنامه راه انداختند و تشویق کردند که بعد از نماز ظهر و عصر که روزه ها باطل نشود، یک روز که با این ماشین ها به سامرا رفته بودیم، من در خدمت مرحوم برادرم رفتیم سرداب مطهر حضرت (صلوات الله وسلامه علیه)، چرا که درب سرداب را مى بستند اما حرم تا صبح باز بود. آن موقع نماز مغرب را مرحوم برادرم، در صحن حضرت هادى (علیه السلام) اقامه مى کردند و بعد از افطار بر مى گشتند، موقع غروب که به سرداب رفته بودیم، شاید دو سه نفرى بیشتر در آن جا نبودند و همه براى اقامه نماز رفته بودند و مرحوم برادرم هم فرمودند شما بروید، من مى آیم. من احتمال دادم مسأله اى در کار باشد، لذا بالا آمدم و منتظر شدم چند دقیقه بعد ایشان از سرداب بالا آمدند، حالشان خیلى متغیر و غیر طبیعى بود و موقع نماز هم صداى ایشان، صداى معمولى و صاف نبود، با این که در بقیه اوقات حتى تا آخر عمر صداى ایشان صاف بود اما آن شب صدایشان طور دیگرى بود. به ایشان گفتند چیزى شده؟ کسالتى دارید؟ فرمودند: نه، من هم پرسیدم چیزى شده؟ فرمودند: نه (آن موقع، زمانى بود که بعثى ها قصد جان ما را کرده بودند و همه ما به اعدام تهدید شده بودیم، عده اى را گرفته و در حبس بودند و خلاصه هر لحظه، ممکن بود علیه ما کارى کنند). ما در چنین وضعیتى به سر مى بردیم. بعدها ایشان به مناسبتى قضیه آن شب را ذکر فرمودند که حضرت مهدى (أرواحنا فداه) فرمودند: شما کار خودتان را بکنید، ما هم پشتیبان شما هستیم و بلایى سرتان نمى آید. مرتبه سوم، کنار دریاى کویت بود که مرحوم برادرم شب ها مى رفتند کنار دریا قدم مى زدند، نیم ساعت، گاهى دو ساعت و بعضى اشخاص هم که آن جا حضور داشتند در خدمتشان مى رفتند، هم راه مى رفتند، هم صحبت مى کردند. ایشان فرمودند: وقتى کنار دریا قدم مى زدیم و جوانى کنار من بود، یک دفعه دیدم حضرت ولى عصر (أرواحنا فداه) این طرفم تشریف دارند و دارند فرمایشى مى فرمایند و دیدم آن جوان هم متوجه نیست و همین طور صحبت مى کند. حضرت فرمودند: کارهایتان را، همین کارهایى که مى کنید ادامه بدهید، هیچ طورى نمى شود. (در آن موقع حسودان و مخالفین پشت سر ایشان خیلى حرف مى زدند). «همیشه به فکر شما بوده و خواهیم بود» قضیه دیگرى که همه مى دانند، این بود که فرمودند: در قضیه اى (مشکلى که متوجه ایشان شده بود) یک شب خیلى بر من سخت گذشت، به حضرت عرض کردم: آقا بنا نبود که این طور شود، ایشان فرمودند: یک دفعه دیدم حضرت از کنارم رد شدند و فرمودند: «ما به فکر شما بوده وهستیم وخواهیم بود».(
Design By : Pichak |