سفارش تبلیغ
صبا ویژن


منتظر

ابوالقاسم جعفر بن محمد قولویه مى فرماید: مـن در سـال 337, هـجرى که اوایل غیبت کبرى بود, (همان سالى که قرامطه ,حجرالاسود را به مـسجد الحرام برگردانده بودند) به عزم زیارت بیت اللّه , وارد بغدادشدم و بیشترین هدفم دیدن کـسـى بـود کـه حجرالاسود را به جاى خود نصب مى کند,زیرا در کتابها خوانده بودم که آن را از جـایـش کـنـده و بـیـرون مـى بـرنـد و پس از آوردن ,حجت زمان و ولى رحمان حضرت بقیة اللّه ارواحـنافداه آن را در جایش نصب مى کنند.

[چنانچه در زمان حجاج لعنة اللّه علیه از جایش کنده شـد و هر کس خواست آن را در جاى خود نصب کند ممکن نشد تا آن که امام زین العابدین و سید الساجدین (ع ) به دست مبارک خود, آن را بر جایش قرار دادند.] در بغداد سخت بیمار شدم , به طورى که خود را در شرف مرگ دیدم , لذا از آن مقصدى که داشتم (تـشـرف بـه بیت اللّه الحرام ) ناامید شدم .
مردى را که به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نایب نـمودم , نامه اى سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال کرده بودم و این که , آیا در این بیمارى از دنیا مى روم یا نه ؟ و به اوگفتم : عمده هدف من آن است که این رقعه را به کسى که حجرالاسود را به جاى خودنصب مى کند, برسانى و جوابش را از او بگیرى , زیرا من تو را فقط براى همین کارمى فرستم .
ابـن هـشـام گفت : وقتى به مکه معظمه وارد شدم و خواستند, حجرالاسود را در جاى خود نصب نـمـایند, مبلغى به خدام دادم تا بتوانم کسى که آن سنگ را بر جاى خود قرارمى دهد ببینم .
چند نـفـر از ایشان را نزد خود نگاه داشتم , تا مرا از ازدحام جمعیت حفظنمایند.
هرکس که مى خواست حجرالاسود را در جاى خود نصب نماید, سنگ اضطراب داشت و بر جاى خود قرار نمى گرفت .
در آن حال جوانى گندمگون وخوشرو پیدا شد.
ایشان آمد و حجر را بر جاى خود گذارد.
سنگ در آن جا, قرارگرفت , به طورى که گویا اصلا و ابدا از جاى خود برداشته نشده است .
بـعـد از مـشـاهـده این حال , صداى جمعیت به تکبیر بلند گردید و آن جوان پس از این کار از در مسجد الحرام خارج شد.
من نیز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوى خوددور مى کردم و راه را باز مى نمودم , به طورى که آنها گمان کردند دیوانه یا مریض هستم و راه را باز مى نمودند.
چشم از آن جوان بر نمى داشتم تا آن که از بین مردم به کنارى رفت و با وجودى که من با سرعت راه مى رفتم و ایـشان با کمال تانى حرکت مى کرد, باز به او نمى رسیدم , تا به جایى رسید که جز من کسى نبود که او را ببیند.
توقف نمود و فرمود: چیزى را که همراه دارى بیاور.
رقعه را به او دادم .
بدون آن که آن را باز و نگاه کند, فرمود: به صاحب رقعه بگو, او در این بیمارى فوت نمى کند, بلکه سى سال دیگر, از دنیا خواهد رفت .
ابن هشام گفت : آنگاه چنان گریه اى بر من غلبه کرد که قادر بر حرکت کردن نبودم .
جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن که از نظرم غایب شد.
ابوالقاسم بن قولویه مى فرماید: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , این واقعه را به من خبر داد.
نـاقـل اصل قضیه مى گوید: پس از آن که سى سال از جریان گذشت , ابن قولویه مریض شد و در صـدد تـهیه کارهاى آخرت خود برآمد: وصیت نامه خود را نوشت و کفن خود را آماده کرد و محل قبر خود را معین نمود.
به او گفتند: چرا از این بیمارى مى ترسى ؟ امید داریم که خداوند تفضل کرده و تو راعافیت دهد.
جواب داد: این همان سالى است , که خبر فوت مرا در آن داده اند.
در آن سال , و با همان مرض وفات کرد و به رحمت الهى رسید


نوشته شده در شنبه 89/12/7ساعت 11:29 صبح توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak