سفارش تبلیغ
صبا ویژن


منتظر

عالم جلیل القدر, مرحوم آقا سید مهدى قزوینى (ره ) فرمودند: یکى از صلحاء وابرار حله گفت : یـک روز صـبـح از خـانه خود به قصد منزل شما خارج شدم .
در راه , گذرم به مقام معروف به قبر امامزاده سید محمد ذى الدمعه افتاد.
نزدیک ضریح او, از خارج ,شخصى را دیدم که چهره نیکویى داشـت , صـورت مـبارک او درخشان و مشغول قرائت فاتحة الکتاب بود.

در او تامل کردم .
دیدم در شمایل عربى است , ولى از اهل حله نیست .
بـا خـود گـفتم که این مرد غریب است و به صاحب این قبر توجه کرده و کنارش ایستاده و فاتحه مـى خـوانـد, در حالى که ما اهل این جا از کنار او مى گذریم و حتى فاتحه اى هم نمى خوانیم , لذا ایستادم و فاتحه و توحید را خواندم .
وقتى فارغ شدم , سلام کردم .
او جواب سلام مرا داد و فرمود: اى على , (نام ناقل جریان براى سید مهدى قزوینى ) به زیارت سید مهدى مى روى ؟ گفتم : آرى .
فرمود: من نیز با تو مى آیم .
مـقـدارى که با هم رفتیم , فرمود: اى على , به خاطر ضرر و زیانى که بر تووارد شده است غمگین نـبـاش , زیـرا تـو مردى هستى که خداى تعالى حج را بر توواجب کرده بود.
(ظاهرا ناقل قضیه , در گـذشـتـه بـا ایـن که مستطیع بوده , به حج مشرف نشده و ضرر و زیان , براى ایشان , جنبه تنبیه داشته است .
) اما مال و منال , آن هم چیزى است که از بین مى رود و باز به تو بر مى گردد.
سـیـد على مى گوید: در آن سال به من ضررى رسیده بود که احدى بر آن مطلع نشده بود, یعنى خـودم از تـرس شـهرت به ورشکستگى , که موجب از بین رفتن اعتبار تجاراست , پنهان مى کردم .
غـمـگـین شدم و گفتم : سبحان اللّه , ورشکستگى من طورى شایع شده که به دیگران هم رسیده است .
با وجود اینها, در جواب او گفتم : الحمدللّه على کل حال .
فـرمـود: آنـچـه دارایـى از دست تو رفته به زودى بر مى گردد و پس از مدتى تو به حال اول خود برمى گردى و بدهیهاى خود را پرداخت خواهى کرد.
مـن سـاکت شدم و در سخن او تفکر مى کردم تا آن که به در خانه شما (سید مهدى قزوینى (ره )) رسیدیم .
من ایستادم , او هم ایستاد.
گفتم : مولاى من , داخل شو, چون من از اهل خانه ام .
فرمود: تو داخل شو که انا صاحب الدار, یعنى منم صاحب خانه .
(صاحب الدار ازالقاب حضرت است ) از وارد شـدن امـتـناع کردم , اما ایشان دست مرا گرفت و به داخل خانه جلوى خودفرستاد.
وارد مـنـزل کـه شـدیم دیدیم تعدادى طلبه نشسته اند و منتظر بیرون آمدن شمااز اندرون هستند, تا درس را شـروع کنید و طبعا جاى نشستن شما خالى بود و کسى در آن جا به خاطر احترام به شما ننشسته بود و فقط کتابى در آن جا گذاشته بود.
آن شـخص رفت و در آن محل (محل نشستن سید (ره )) نشست .
آنگاه کتاب رابرداشت و باز کرد.
کـتـاب شرایع تالیف محقق بود.
بعد هم از میان اوراق کتاب , چندجزوه که به دست خط شما بود, بیرون آورد.
(خط سید ناخوانا بود به طورى که هرکسى نمى توانست آن را بخواند) با همه اینها, آن شـخـص شـروع به خواندن جزوات نمود و به طلاب مى فرمود: آیا در این مسائل تعجب نمى کنید! (این جزوه ها از اجزاءکتاب مواهب الافهام سید بود که در شرح شرایع الاسلام است و کتابى عجیب در فن خود مى باشد, اما جز شش جلد آن نوشته نشده که از اول طهارت تا احکام اموات است ) سید مهدى قزوینى مى فرماید: وقتى از اندرون خانه بیرون آمدم , آن مرد را که درجاى من نشسته بود, دیدم .
همین که مرا دید, برخاست و کنارى نشست , ولى من او رابه نشستن در آن مکان ملزم نمودم و دیدم که مردى خوش منظر, زیباچهره و در لباس غریبها است .
هـمین که نشستیم با چهره گشاده و صورتى متبسم به ایشان رو کردم تا از حالشان سؤال کنم و حـیا کردم بپرسم که ایشان کیست و وطنش کجا است ؟ بعد هم در مساله خودمان شروع به بحث نـمـودم .
ایـشـان هـم در هـمـان مـساله به کلامى که مانند مرواریدغلطان بود, صحبت مى کرد.
سخنانش بى نهایت مرا مبهوت کرد.
یکى از طلاب گفت : ساکت شو.
تو را به این سخنان چکار؟ آن مرد تبسمى کرد وساکت شد.
وقتى بحث پایان یافت , گفتم : از کجا به حله آمده اید؟ فرمود: از سلیمانیه .
گـفتم : کى از آن جا خارج شده اید؟ فرمود: روز گذشته بیرون آمدم .
و خارج نشدم مگروقتى که نـجـیب پاشا فاتحانه وارد سلیمانیه شد و با شمشیر و قهر آن جا را گرفت واحمد پاشا را که در آن جـا سـرکـشـى مـى کـرد, دستگیر نمود و به جاى او عبداللّه پاشابرادرش را نشاند.
(احمد پاشا در سلیمانیه از اطاعت دولت عثمانى سرپیچى کرده وخود مدعى سلطنت شده بود) مـرحـوم آقـا سید مهدى قزوینى مى گوید: من از این که خبر این فتح به حکام حله نرسیده است , مـتفکر ماندم , اما به ذهنم خطور نکرد که از او بپرسم چطور گفته است دیروز از سلیمانیه خارج شدم , در حالى که راه بین حله و سلیمانیه بیشتر از ده روزاست آن هم براى سوار تندرو.
سـپـس آن شخص به یکى از خدام خانه دستور داد که آب بیاورد.
خادم ظرف را گرفت که از خم آب بردارد.
صدایش زد که این کار را نکن , زیرا در آن ظرف حیوان مرده اى است .
خادم در آن ظرف نگاه کرد, دید مارمولکى در آن افتاده و مرده است , لذا در ظرف دیگرى آب آورد و به ایشان داد.
وقتى آب را آشامید براى رفتن برخاست .
من هم به احترام او برخاستم .
ایشان با من خـداحـافـظى کـرد و از خانه خارج شد.
وقتى بیرون رفت , من به طلاب گفتم : چرا خبر او را در مورد فتح سلیمانیه رد نکردید؟ آنها گفتند: شما چرا این کار را نکردید؟ در این جا حاج على (که در اول قضیه صحبت از او بود) مرا به آنچه در راه واقع شده بود, خبر داد.
اهل مجلس هم مرا به آنچه پیش از بیرون آمدنم واقع شده بود, خبردادند, و این که در آن جزوه ها نظر نمود و آنها را با وجود ناخوانا بودن , خواند و این که از مسائل موجود در آن تعجب کرد! من گفتم : ایشان را پیدا کنید و گمان ندارم که او را بیابید.
واللّه حضرت صاحب الامرروحى فداه بود.
طلاب با عجله به دنبال آن جناب متفرق شدند, ولى او را نیافتند و هیچ اثرى به دست نیامد, گویا به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو شد.
مـا تـاریخ آن روزى را که از فتح سلیمانیه خبر داده بود, ضبط کردیم .
پس از ده روز,خبر بشارت فـتـح سـلـیـمانیه به حله رسید و حکام حله این مطلب را اعلام کردند ودستور دادند توپ بزنند.
(چنانچه مرسوم است که در خبر فتوحات توپ مى زنند)


نوشته شده در شنبه 89/12/7ساعت 11:51 صبح توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak