سفارش تبلیغ
صبا ویژن


منتظر

عالم کامل شیخ عبدالهادى در محضر آیة اللّه حاج شیخ حسنعلى تهرانى نقل فرمود: مـن در نـجـف اشـرف مـؤمـن متقى حاج على آقا را ملاقات مى نمودم .
ایشان همیشه درشبهاى چهارشنبه به مسجدسهله مشرف مى شد.
شـیـخ عبدالهادى گفت : روزى از او پرسیدم که در این مدت آیابه حضور مبارک حضرت سیدنا و مولانا صاحب الزمان (ع ) رسیده اى ؟ در جـواب گـفـت : در سن جوانى با جمعى از مؤمنین و اخیار, بر این عمل مداومت داشتیم و ابدا چیزى مانع ما نبود.
یازده نفر بودیم و برنامه ما این بود که در هر شبى ازبین رفقا, یکى باید اسباب چاى و شام براى همه تهیه مى کرد.
تـا آن کـه شبى نوبت به یکى از رفقا که مرد سراجى بود, افتاد و او هم تهیه اى دید و نان وآذوقه را در دکان خود مهیا کرد.
از قضا آن ها را فراموش کرده و مثل هفته هاى قبل ,دکان خود را بسته بود و روانه مسجد سهله شده بود.
آن روز هوا دگرگون و سردبود.
جمعیت ما پراکنده , دونفر دونفر براه افتادند تا آن که در مسجد سهله اجتماع کردیم .
نماز را طبق معمول خواندیم و روانه مسجد کوفه شدیم , چون در حجره نشستیم ,گفتیم : شام را حاضر کنید.
دیدیم کسى جواب نمى دهد.
گفتیم : امشب نوبت کیست ؟ بـه یـکـدیگر نگاه کردیم و دیدیم نوبت آن مرد سراج است .
به او گفتیم : چه کرده اى مؤمن ؟ ما را امشب گرسنه گذاشته اى ؟ چرا در نجف نگفتى که دیگرى شام را تهیه کند؟ گفت : من همه چیز را مهیا کردم و به دکان آوردم .
اما وقت حرکت آنها را فراموش نمودم و الان به یادم آمد.
و وقتى به نجف برگشتیم به آنجا مى رویم و واقعیت رامى فهمید.
آن شـب , شـب سـردى بـود و بـه اندازه همیشه کسى در مسجد نبود.
در حجره را بستیم ,ولى از گرسنگى خوابمان نمى برد, لذا با هم صحبت مى کردیم , چون قدرى گذشت ,ناگاه دیدیم کسى در حـجره را مى کوبد.
خیال کردیم اثر هوا است .
دوباره در را کوبید,چون حوصله نداشتیم یکى از ما فریاد زد: کیست ؟ شخصى با زبان عربى جواب داد:در را بازکن .
یـکـى از رفـقا با نهایت ناراحتى در را گشود و گفت : چه مى خواهى ؟ چون خیال کردمرد غریبى است و آفتابه مى خواهد یا کار دیگرى دارد.
دیـدیـم مـرد جـلیل و سید بزرگوارى است .
سلام کرد و به همان یک سلام ما را برده وغلام خود نمود.
همگى با او مانوس شدیم .
فرمود: آیا مرا در این جا جا مى دهید؟ گـفـتـیـم : بـفـرمـایـیـد اختیار دارید.
تشریف آورد و نشست .
ما همگى جهت تعظیم واحترام او برخاستیم و نشستیم و به بیانات روح افزایش زنده شدیم .
بعد از مدتى فرمود: اگر خواسته باشید, اسباب چاى در خورجین حاضر است .
یکى از رفقا برخاست و از یـک طرف خورجین , سماورى بسیار اعلا با لوازم آن را بیرون آورد.
مشغول شدیم و به یکدیگر اشاره کردیم که تا مى توانید چاى بخورید که بجاى شام است .
در این اثناء, آن بزرگوار مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ) و احادیث صحیحه بیان مى کرد.
بـعـد از صرف چاى فرمود: اگر شام خواسته باشید در این خورجین حاضر است .
قدرى به یکدیگر نـظـر کردیم تا آن که یکى از ما برخاست و از طرف دیگر خورجین ,یک قابلمه بیرون آورد و وس ط مجلس گذاشت .
وقتى در آن را برداشت مملو از برنج طبخ شده و خورش روى آن بود و بخارى از آن مـتصاعد مى شد مثل این که الان ازآتش برداشته باشند.
از آن برنج و خورش خوردیم و همگى سـیـر شدیم و مقدارى باقى ماند.
فرمود: آن را براى خادم مسجد ببرید.
برخاستیم و در جستجوى خادم رفتیم و غذا را به او دادیم .
سید بزرگوار فرمود: خیلى از شب گذشته , بخوابید.
هـمگى استراحت کردیم , چون سحر شد یکى یکى برخاسته تجدید وضو نمودیم ودر مقام حضرت آدم (ع ) جـمـع شـدیـم و ادعیه معمول و نماز صبح را ادا کردیم .
بناى حرکت , به سمت نجف شد گـفـتیم خوب است در خدمت آن سید بزرگوار روانه شویم .
هر کس از دیگرى پرسید: آن سرور کجا رفت ؟ ولى همه گفتیم : جز اول شب , دیگر ایشان را ملاقات نکردیم .
به دنبال او گشتیم وتمام مسجد و مـتـعـلقاتش و هر محل دیگرى را که احتمال مى دادیم , مراجعه کردیم ,ابدا اثر و نام و نشانى از آن جناب نیافتیم .
از خادم مسجد پرسیدیم : چنین مردى راملاقات نکرده اى ؟ گفت : اصلا این طور کسى را ندیده ام و هنوز در مسجد هم بسته و کسى بیرون نرفته است .
بالاخره از ملاقات مایوس گشته و با خود مى گفتیم که این عجایب چه بود؟ یکى گفت : آن سید کـجـا رفـت و چه شد و حال آن که در مسجد هنوز بسته است .
دیگرى گفت : دیدى در آن هواى سرد و آن وقت شب , چگونه بخار از غذا متصاعد بود.
یکى دیگر مى گفت : چه سخنانى مى گفت و مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ).
در ایـن جـا هـمـگـى یـقـیـن کـردیم که غیر از حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف کس دیگرى نبوده و براى جدایى از ایشان و عدم معرفت در آن وقت افسوس خوردیم


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/17ساعت 12:7 عصر توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak